سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قبل از ولادت

1. بشارت پیامبر صلى الله علیه و آله

در نقلهاى اهل سنت آمده زمانى که حمیده مادر امام کاظم علیه السلام کنیزى به نام نجمه را از بازار خریدارى کرد، پیامبر صلى الله علیه و آله را در خواب دید که به ایشان فرمود: این کنیز را به فرزندت (امام کاظم علیه السلام ) هدیه کن! همانا از این کنیز، فرزندى به دنیا خواهد آمد که بهترین اهل زمین مى باشد. و حمیده نیز چنین کرد و امام، نام نجمه را به طاهره تغییر داد.

2. معجزه اى در دوران حمل

مادر بزرگوار ایشان مى فرماید:

«هنگام حاملگى، سنگینى حمل را احساس نکردم و هنگام خواب صداى تسبیح وتهلیل و تقدیس وى را مى شنیدم.»

بعد از ولادت و قبل از هجرت به طوس

1. مناجات در دوران طفولیت

مادر بزرگوار امام رضا علیه السلام مى فرماید: «زمانى که ایشان به دنیا آمد، در حالى که دستانش را روى زمین گذاشته و سر مبارکشان را به طرف آسمان بلند کرده بود، لبانش تکان مى خورد. گویا با خدا مناجات مى کرد. در این حال پدر بزرگوارش آمد و به من فرمود: «هَنِیئا لَکِ کَرامَةُ رَبِّکِ عَزَّ وَجَلَّ؛ گوارا [و مبارک] باد بر تو کرامت پروردگار عزیز و جلیلت!» در این حال فرزند را به ایشان دادم و ایشان در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه خواندند و با آب فرات کام دهانش را برداشتند.»

2. هارون بر من چیره نمى شود

از صفوان بن یحیى نقل شده که مى گوید: «بعد از شهادت امام کاظم و امامت على بن موسى الرضا [ علیهماالسلام ] از توطئه دوباره هارون علیه امام رضا [ علیه السلام ] ترسیدیم و به امام جریان را گفتیم. امام فرمود: هارون تلاش خود را انجام مى دهد، ولى کارى از پیش نمى برد. صفوان مى گوید: یکى از معتمدین برایم نقل کرد که یحیى بن خالد برمکى به هارون الرشید گفت: على بن موسى [ علیهماالسلام ] ادعاى امامت مى کند ـ و با این سخن قصد تحریک هارون را داشت ـ هارون در جواب گفت: آنچه که با پدرش انجام دادیم، بس است. آیا مى خواهى همه آنها را بکشیم؟»

3. مأمون، امین را مى کشد

از حسین بن یسار نقل شده که مى گوید: «روزى على بن موسى الرضا [ علیهماالسلام ] به من فرمود: همان عبد اللّه برادرش محمد را خواهد کشت. از امام پرسیدم: یعنى عبد اللّه بن هارون، محمد بن هارون را خواهد کشت؟ امام فرمودند: بله، عبد اللّه مأمون، محمد امین را خواهد کشت. و طبق پیشگویى امام این اتفاق افتاد.»

4. فرزندان دوقلو

از بکر بن صالح نقل شده که مى گوید: «نزد امام رضا [ علیه السلام ] رفتم و به وى گفتم: همسرم که خواهر محمد بن سنان از خواص و شیعیان شما مى باشد، حامله است و از شما مى خواهم دعا کنید خداوند فرزند پسرى به من دهد. امام فرمود: دو فرزند در راه است. از نزد امام رفتم و پیش خود گفتم: اسم یکى را محمد و دیگرى را على مى گذارم. در این هنگام، امام مرا فرا خواند و بدون اینکه از من چیزى بپرسد، به من فرمود: اسم یکى را على و دیگرى را ام عمرو بگذار!

وقتى که به کوفه رسیدم، همسرم یک پسر و یک دختر به دنیا آورده بود و اسم آنها را همان گونه که امام فرموده بود، گذاشتم. به مادرم گفتم: معنى ام عمرو چیست؟ به من جواب داد: مادر بزرگت ام عمرو نام داشت.»

5. افزایش ثروت

از حسین بن موسى نقل شده که مى گوید: «به همراه عده اى از جوانان بنى هاشم نزد امام رضا علیه السلام نشسته بودیم که جعفر بن عمر علوى با شکل و قیافه فقیرانه بر ما گذشت. بعضى از ما با نگاه مسخره آمیزى به حالت وى نگریستیم. امام رضا علیه السلام فرمودند: به زودى مى بینید زندگى وى تغییر کرده، اموالش زیاد و خادمینش بسیار و ظاهرش آراسته مى شود. حسین بن موسى مى گوید: پس از گذشت یک ماه والى مدینه عوض شد و جعفر نزد والى جدید مقام و منزلت خاصى پیدا کرد و زندگى اش همان گونه که امام فرمود، تغییر کرد و بعد از آن جعفر بن عمر علوى را احترام و براى وى دعا مى کردیم.»

6. خود را براى مرگ آماده کن!

حاکم نیشابورى به سند خودش از سعید بن سعد نقل مى کند که روزى امام رضا علیه السلام به مردى نگاهى کرد و به او فرمود: «یا عَبْدَ اللّهِ اُوصِ بِما تُرِیدُ وَاسْتَعِدَّ لِما لا بُدَّ مِنْهُ فَماتَ الرَّجُلُ بَعْدَ ذلِکَ بِثَلاثَةِ اَیَّامٍ؛ اى بنده خدا! به آنچه مى خواهى وصیت کن و خود را براى چیزى که گریزى از آن نیست (مرگ)، آماده کن! [راوى مى گوید:] پس آن مرد پس از سه روز از دنیا رفت.»

7. تعبیر خواب

حاکم نیشابورى به سند خود از ابو حبیب نقل مى کند که ابو حبیب مى گوید: «روزى رسول اللّه صلى الله علیه و آله را در خواب ـ در منزلى که حجاج در آن اتراق مى کنند ـ دیدم. به ایشان سلام کردم. نزد ایشان ظرفى از خرماى مدینه ـ که خرماى صیحانى نام داشت ـ بود. ایشان به من هجده خرما دادند و من خوردم. پس از بیدار شدن، مزه خرما در دهانم بود و آرزو مى کردم دوباره از آن بخورم. پس از بیست روز ابو الحسن على بن موسى الرضا علیهماالسلام از مدینه به مکه آمد و در آن مکان نزول کرد و مردم براى دیدار وى شتافتند. من نیز به آنجا رفتم و دیدم ایشان در همان جایى که پیامبر صلى الله علیه و آله را در خواب دیدم، نشسته است؛ در حالى که ظرفى از خرماهاى مدینه و خرماى صیحانى نزدش بود. به امام سلام کردم و ایشان مرا نزد خود فراخواند و مشتى از خرما به همان مقدارى که پیامبر صلى الله علیه و آله در خواب به من عطا فرموده بود، به من داد. به ایشان عرض کردم: زیادتر خرما بدهید! امام فرمودند: اگر رسول اللّه صلى الله علیه و آله زیادتر مى دادند، من هم به تو زیادتر مى دادم.»

بعد از هجرت به طوس

1. ناپایدارى ولایت عهدى

مداینى مى گوید: «هنگامى که امام رضا علیه السلام در مجلس بیعت ولایت عهدى نشسته بود، در حالى که لباس مخصوص را پوشیده بود و سخنرانان صحبت مى کردند، نگاهى به بعضى از اصحاب خود کرد و مشاهده نمود که یکى از اصحابش از این جریان (ولایت عهدى امام) بسیار خرسند و خوشحال است. امام به وى اشاره کرد و او را نزد خود طلبید و درگوشى به وى فرمود: قلب خود را به این ولایت عهدى مشغول نکن و به آن دل نبند و خوشحالى نکن؛ چرا که این امر باقى نمى ماند.»

2. رسوایى توطئه گران

شبراوى شافعى نقل مى کند: «زمانى که مأمون امام رضا علیه السلام را ولى عهد و خلیفه بعد از خود قرار داد، اطرافیان مأمون از کار خلیفه ناراضى بودند و ترس این را داشتند که خلافت از بنى عباس خارج شود و به بنى فاطمه بازگردد؛ لذا کینه و نفرت از آن حضرت داشتند و منتظر فرصتى براى ابراز این نفرت و کینه بودند.

امام رضا علیه السلام همیشه وقتى که وارد بر خلیفه مى شد، از دالانى عبور مى کرد که پرده اى داشت و خدّام و نگهبانان، مأمور احترام و ایستادن و سلام کردن بر امام و برداشتن پرده بودند تا امام عبور کند. قرار بر این شد که احدى به امام سلام نکند و ایشان را احترام نکنند و پرده را برندارند.

بعد از این تصمیم، امام رضا علیه السلام طبق عادت روزانه وارد دالان شد و افراد سلام نکردند و به امام احترام نگذاشتند؛ اما برخلاف تصمیم خود و طبق عادت روزانه، پرده را کنار زدند تا امام عبور کند. بعد از این جریان، همدیگر را ملامت کردند که چرا پرده را کنار زدید؟ قرار شد روز بعد چنین نکنند. روز بعد امام رضا علیه السلام وارد شد و بر وى سلام کردند؛ اما پرده را برنداشتند. در این هنگام باد شدیدى وزید و پرده را از حد معمول خود نیز بالاتر برد و امام وارد شد و هنگام خروج نیز چنین شد. بعد از این جریان با یکدیگر به سخن نشستند و در مورد امام رضا علیه السلام چنین مى گفتند که این شخص نزد خداوند جایگاه ویژه اى دارد. بعد از این قضیه، قرار گذاشتند به ایشان خدمت کنند که این کار از همه کارها بهتر است.»

3. زانو زدن درندگان

«در خراسان زنى به نام زینب ادعا مى کرد که علویه و از نسل فاطمه علیهاالسلام مى باشد. خبر این زن تمامى خراسان را فرا گرفت. خبر به امام رضا علیه السلام رسید، امام آن زن را احضار کرد و علویه بودن وى را تأیید نکرد و فرمود: وى دروغگوست. آن زن امام را مسخره کرد و با کمال بى ادبى به امام گفت: تو نَسَب مرا زیر سؤال بردى؛ من نیز نَسَب تو را زیر سؤال مى برم. در این هنگام، غیرت علوى امام به جوش آمد و به سلطان خراسان فرمود که وى را در «برکة السباع» بیفکند. در آن دوران سلطان مکانى داشت که در آن درندگان وجود داشتند و آن مکان براى انتقام گرفتن از مفسدین و مجرمین بود. امام رضا علیه السلام آن زن را نزد سلطان حاضر کرد و فرمودند: این زن دروغگوست و بر على و فاطمه علیهماالسلام دروغ مى بندد و از نسل این دو نیست. اگر این زن راست گفته و پاره تن فاطمه و على علیهماالسلام باشد، بدنش بر درندگان حرام مى باشد؛ پس او را در میان درندگان بیندازید. اگر راستگو باشد، درندگان به وى نزدیک نمى شوند و اگر دروغگو باشد، وى را مى درند. وقتى که زینب این سخن را شنید، پیش دستى کرد و به امام گفت: اگر راست مى گویى، داخل این گودال شو! امام نیز بى هیچ سخنى وارد گودال شد. مردم و سلطان نیز از بالا نظاره گر جریان بودند. زمانى که امام وارد گودال شد، درندگان که گویا رام شده بودند، یک به یک نزدیک امام مى آمدند و دمهاى خودشان را به نشانه تسلیم و زانو زدن در برابر امام به زمین مى گذاشتند و دست و پا و صورت امام را مى بوسیدند تا اینکه امام از آنجا بیرون آمد. بعد از این جریان، سلطان دستور داد این زن دروغگو را داخل گودال بیندازند. زن امتناع کرد. سلطان دستور داد وى را داخل گودال بیندازند تا طعمه درندگان شود. بعد از این ماجرا اسم این زن در خراسان به زینب کذّابه مشهور شد.»

4. پیشگویى از چگونگى شهادت

«زمانى که مأمون به خاطر بیمارى نتوانست نماز عید را بخواند، از امام رضا [ علیه السلام ] درخواست نمود که ایشان اقامه نماز کند. امام نیز درحالى که پیراهن کوتاه سفید و عمامه سفید پوشیده بود و در دستشان عصا بود، روانه نماز شدند و در میان راه بلند مى فرمودند: «اَلسّلامُ عَلى اَبَوَىَّ آدَمَ وَنُوحٍ السَّلامُ عَلى ابَوَىَّ اِبْراهِیمَ وَاِسْماعِیلَ السَّلامُ عَلى اَبَوَىَّ مُحَمَّدٍ وَعَلِىٍّ السَّلامُ عَلى عِبادِ اللّهِ الصّالِحِینَ؛ سلام بر پدرانم آدم و نوح، سلام بر پدرانم ابراهیم و اسماعیل سلام بر پدرانم محمد و على، سلام بر بندگان صالح خداوند.» در این حال بود که مردم به طرف امام هجوم آوردند و بر دست ایشان بوسه مى زدند و از ایشان تجلیل مى کردند. خبر به خلیفه رسید که اگر این وضعیت ادامه پیدا کند، خلافت از دست تو خارج مى شود. در این زمان، مأمون شخصا وارد شد و خود را به سرعت به امام رسانید و نگذاشت امام رضا علیه السلام نماز را بخواند.

بعد از این جریان، امام مطالبى مهم و سرّى را به هرثمة بن اعین (یکى از خادمین مأمون که محبّ اهل بیت علیهم السلام بود و خود را از شیعیان امام رضا علیه السلام مى دانست و در خدمت آن حضرت نیز بود) فرمود. هرثمة مى گوید: روزى سرورم ابو الحسن رضا علیه السلام مرا طلبید و به من فرمود: اى هرثمة! مى خواهم تو را از مطلبى آگاه سازم که باید نزد تو پنهان بماند و تا زمانى که زنده هستم، آن را براى کسى فاش نکنى؛ اگر فاش کنى، من دشمن تو پیش خدا خواهم بود. هرثمة گفت: قسم خوردم که تا زنده هستند، درباره این مطلب لب به سخن نگشایم.

امام فرمود: اى هرثمة! سفر آخرت و ملحق شدنم به جدم و پدرانم نزدیک شده و اجلم فرا رسیده. همانا من بر اثر خوردن انگور و انار مسموم از دنیا خواهم رفت و خلیفه مى خواهد قبر مرا پشت قبر پدرش هارون الرشید قرار دهد؛ اما خداوند نمى گذارد و زمین اجازه نمى دهد تا مأمون چنین کارى کند و هر چه تلاش مى کنند تا زمین را حفر کنند [و مرا پشت قبر هارون دفن کنند] نمى توانند و این مطلب را بعدا خواهى دید.

اى هرثمة! همانا محل دفن من در فلان جهت مى باشد. پس بعد از وفات و تجهیز من براى دفن، مأمون را از این مسائلى که برایت گفتم، آگاه کن! تا اینکه مرا بیش تر بشناسند و به او (مأمون) بگو: هنگامى که مرا در تابوت گذاشتند و آماده نماز کردند، کسى بر من نماز نخواند تا اینکه فرد عرب ناشناسى به سرعت از صحرا به طرف جنازه من مى آید و در حالى که گرد و غبار سفر بر چهره دارد و مرکبش ناله مى زند، بر جنازه من نماز مى خواند. شما نیز با او به نماز بایستید و پس از نماز، جنازه مرا در فلان مکان که مشخص کرده ام، دفن کنید! همین که مقدارى از زمین را حفر کنید، قبرى را مى یابید که آماده مى باشد و در عمق آن آب زلالى وجود دارد. اگر سنگهاى طبق شده را بردارید، آب شروع به جوشیدن مى کند. همانا اینجا مدفن من مى باشد. پس مرا در اینجا دفن کنید! اى هرثمة! واى بر تو که این مطالب را قبل از وفاتم به کسى بگویى!

هرثمة مى گوید: مدتى نگذشت که تمامى این جریانات اتفاق افتاد و امام رضا علیه السلام نزد خلیفه انگور و انار مسموم خورد و از دنیا رفت... و طبق فرمایش آن حضرت [که فرمود بعد از وفات، این مطالب رابه مأمون بگو] بر مأمون وارد شدم و دیدم وى در فراق امام رضا علیه السلام دستمال در دست دارد و گریه مى کند. به وى گفتم: اى خلیفه! اجازه مى دهید مطلبى را بگویم؟ مأمون اجازه سخن گفتن داد. گفتم: امام رضا علیه السلام سرّى را در دوران حیاتش به من فرمود و از من عهد گرفت که آن را تا هنگامى که زنده است، براى کسى بازگو نکنم. قضیه را براى مأمون تعریف کردم.

وقتى که مأمون از این قضیه خبردار شد، شگفت زده شد و سپس دستور به تجهیز و آماده کردن جنازه امام داد و همراه وى آماده خواندن نماز بر ایشان شدیم که در این هنگام فردى ناشناس با همان مشخصاتى که امام گفته بود، از طرف صحرا به سمت جنازه مطهر آمد و با هیچ کس صحبتى نکرد و بر امام نماز خواند و مردم نیز با وى نماز خواندند. خلیفه دستور داد که وى را شناسایى کنند و نزد وى بیاورند؛ امّا اثرى از وى و شتر او نبود. سپس خلیفه دستور داد پشت قبر هارون الرشید قبرى حفر کنند. هرثمة به خلیفه گفت: آیا شما را به سخنان على بن موسى الرضا علیهماالسلام آگاه نساختم؟ مأمون گفت: مى خواهیم ببینیم سخن وى راست است یا خیر؟

در این هنگام، نتوانستند قبر را حفر کنند و گویا زمین از صخره نیز سخت تر شده بود؛ به گونه اى که تعجب حاضرین را برانگیخت. در این زمان، مأمون به صدق سخن على بن موسى الرضا علیهماالسلام پى برد و به من گفت: مکانى را که على بن موسى الرضا علیهماالسلام از آن خبر داده، به من نشان بده! محل را به وى نشان دادم و همین که خاک را کنار زدیم، قبرهاى طبقه بندى شده و آماده را دیدیم با همان مشخصاتى که على بن موسى الرضا علیهماالسلام فرموده بود.

زمانى که مأمون این وضعیت را دید، بسیار شگفت زده شد. ناگهان آب به اعماق زمین فرو رفت و آن مکان خشکید. سپس پیکر امام را داخل قبر گذاشتیم و خاک روى آن ریختیم. بعد از این جریان، خلیفه همیشه متعجب بود از چیزى که دیده و مطالبى که از من شنیده بود و تأسف و حسرت مى خورد و هر زمانى که با وى خلوت مى کردم، از من تقاضا مى کرد قضیه را تعریف کنم و من دوباره تعریف مى کردم و تأسف وى مضاعف مى شد و مى گفت: «اِنّا لِلّهِ وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ».»

منبع : موسسه ی تحقیقاتی ولی عصر (عج)

 

 


folder98 facebook
ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ